یادش بخیر ...
آخرین دیدارمان را می گویم.
از خجالت صدای تپش قلبم را به وضوح می شنیدم.
آن دفعه که تا آمدم آب پشت سرت بریزم، برگشتی و صورتت خیس شد.
اما حالا دوازده سال از آن روز می گذرد و من هنوز نگاهم به در است.
حالا که برگشتی، استخوان هایت را نگاه می کنم و باور نمی شود که تو همان جوان رعنا باشی، چقدر زود شکسته شدی.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0